‍زهرا‍زهرا، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

خاطرات

ندو ميخوري زمين

 می‌دونی که برای من از همه بچه های دنیا ناز تری. همه بچه ها واسه ماماناشون قشنگترین بچه های دنیان. عزیز دلم تو هر موقع میدويدی میترسیدم بخوری زمین. وقتی هم میخوردی زمین خودتو میبوسیدی بعدشم می‌اومدی من ببوسمت و می‌گفتی زمین و دَ کن یعنی دعواش کن منم دستمو میزدم زمین و میگفتم دیگه دخترمو اذیت نکنی ها. تو هم خوشحال می شدی و به راهت ادامه می‌دادی. ...
13 مهر 1392

اشتباهي

به نون مي‌گفتي: ننه                       به دنيا اومده: بدون دنيا اومده به لبخند مي‌گفتي: لخبند                  بشقاب: گشباب             اسم خودتو (زهرا) مي‌گفتي: زَيو قرآن: قرقان   سلام: نمام        بيا بازي كنيم: بازي بُتُنيم           گل: لو،  بعد از مدتی می‌گفتی:...
13 مهر 1392

اولين سفر مشهد زهرا مامان

 اينجا مشهده زمستون سال 90. ميگفتي اصلا بغلم نكنيد تا راه برم. داشتي ميدويدي كه گفتم زهرا مامان بيا عكس بگيرم ازت. خوشحال و شاد و خندون اومدي با اون دندونات. منم فرصت رو از دست ندادم و عكس انداختم. تازه بعدشم اصرار داشتي كه عكستو توي دوربين ببيني و كلي ذوق مي‌كردي. ...
10 مهر 1392

لالالالابخواب حالا

 ببين چقدر قشنگ خوابيدي. اون پارچه بنفشه رو ببين ، وقتي اون نبود بهونه ميگرفتي چون عادت داشتي پارچه رو ميگرفتي توي يه دستت و بعد انگشت شصت اون يكي دستتو ميذاشتي دهنت و كم كم مي خوابيدي.           لالالالا چشا بسته     مثل بك دونه پسته             بخواب چشمات ديگه دارن  ميشن پرغصه و خسته لالالالا گل زهرا         ببند چشماي زيبارا              توي خوابت بري بازي       بچيني ...
10 مهر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خاطرات می باشد